علی کوچولوی ماعلی کوچولوی ما، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 6 روز سن داره

تنها بهانه برای بودنم

پسر صبورم

پسر قشنگم ،پاره قلبم این روزها مهمان خانه پدری هستیم  و چند وقتی است از خانه خودمان دوریم این روزها شما شیرین تر و شیرین تر و شیرین تر از قبل شده ای من سعی میکنم از همه کارهایی که این روزها انجام میدهی بنویسم دیروز بالاخره برای مدت زیادی بلند بلند خندیدی و خودت هم از خنده های خودت کلی کیف کردی البته نه اینکه قبلا بلند نخندیده باشی .خندیده بودی ولی خیلی کم نزدیک یک ماهی است که با تمام قوا سعی میکنی خودت رو از روی بالشت بلند کنی و این اواخر خیلی هم پیشرفت کرده ای و تا کمر بلند میشوی حال کی قرار است بپیچی نمیدانم اما عجله ای هم ندارم چون شما تا حالا هم خوب پبش رفته ای دیگر در خوردن انگشت شست( یا شصت؟؟؟؟) اس...
20 دی 1392

روز آمدن عشقم علی (4)

اون بهیار پیر خیلی بداخلاق بود با عصبانیت گفت پاشو دیگه زود باش در اون لحظه چنان شوکی بهم وارد شد که دیگه نفهمیدم چکار دارم میکنم درست مثل یه مرده متحرک بودم که هرچی بهم دستور میدادن انجام میدادم به تمام این لحظه ها بعد از عمل که بی حال و بی رمق با غصه فراوان و تنها مونده بودم فکر کردم شنل رو روی دوشم انداختن که تا مچ پاهام میرسیدو یه کلاه بزرگ داشت.ماما میرفت و من پشت سرش. حتی به فکرم نرسید بگم آخه چی شده .بعد ها با خودم فکر کردم چرا نتونستم جلوشون وایسم و بگم اول باید برام توضیح بدین و توجیحم کنین. چرا اونطور مسخ شدم و راه افتادم چرا اونا دلشون واسم نسوخت که انقدر تنها بودم و حتی شوهرم هم پیشم نبود ...
10 دی 1392

چهار ماه گذشت

جیگر مامان سلام امروز 4 ماه از روز تولدت میگذره به سرعت نور البته امروز رفتیم واکسن  4 ماهگی عسلم رو زدیم تا حالا که حالت خوب بوده انشاالله که همیشه خوب باشی اینم علی آقای ما نشسته رو مبل با یه نگاه جالب و یه خنده شیرین دوستای گلم میدونم منتظرتون گذاشتم اما باور کنین هنوز فرصت نکردم بقیه خاطره تولد علی رو بنویسم دارم تلاش خودم رو میکنم انشاالله یکی دو روزه تمومش کنم ...
5 دی 1392

علی آقای قطار سوار

ما اومدیم تبریز خونه بابا جون و مامانی اینم چند تا عکس خوشگل از علی آقا که برای اولین بار سوار قطار شده چقدر اینجا عجیبه مامان چه حالی میده انگشت خوردن تو قطار چه تکون تکونی میخوره علی دلش نمیاد از خواب بیدار بشه بابا یوسف دلمون واست تنگ شده میدونستی؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ...
28 آذر 1392

لحظه ی دیدار نزدیک است...

سلام فدااااات شششششم واااااااااای که نمیدونی چقدر بیقراره دیدنتو در آغوش کشیدنتم عزیییییز دلم بالاخره داره لحظه ی دیدار میرسههه.5شنبه صبح میبینمت.نمیدونی چقدر دل منو بابایی واست تنگه و داریم روزارو تند تند سپری میکنیم که هرچه سریع تر ببینیمت... البته ناگفته نماند که دلم واسه آبجی و صد البته مامانم هم حسابی تنگ شده وای علی نمیدونی چقدر دوست دارم تا صداتو وقتی میگی آله (خاله)بشنوم.همینجوری که تصورشو میکنم دلم کلی ضعف میره چه برسه به این که حالا بخوای بگی. دیروز دختر عموی عزیزم سیمین جان و همینطور نوه عموی عزیزم مهسا لطف کردن و چندتا عکس خوجگل ازت برام فرستادن که خیلی خوشحالم کردنو ازش خیلی خیلی تشکر میکنم ...
24 آذر 1392

روزهای شیرین

روزهای شیرین من و پسرم به سرعت باد دارن میگذرن و من هرچه تلاش میکنم تا از این لحظات لذت کافی رو ببرم بازم نمیشه این روزها تو انقدر شیرین شدی که حاضر نیستم لحظه ای ازت بگذرم کاش میشد تا تمام این لحظه ها رو در گوشه ای ثبت کنم  تا هروقت که دلتنگی سراغم اومد آرامم کنه کاش میشد عطر تنت رو نگه دارم اگر چه که دیگه بوی اون روزهای اول رو نمیدی اما من با همین بو هم مست میشم و عشق میکنم کاش میشد از اون نگاه عمیق و نافذت ، از اون صداهای شیرین و دلچسبت ، از اون دستای کوچولو و نرمت کاش میشد از خودت ، از همه خودت یه کپی زنده داشتم که هر وقت دلتنگ این روزهایت میشدم زود اون رو بغل میکردم و میبوسیدم و میبوییدم این روزها دیگه هیچو...
24 آذر 1392

روز آمدن عشقم علی(3)

_ باید بستری بشی یه لحظه مغزم داغ شد دیگه نشنیدم چی میگه. شایدم میشنیدم اما نمیفهمیدم اون حرف میزد اما من داشتم فکر میکردم : یعنی چی؟ مگه چی شده؟ حالا چیکار کنم؟حالا که همه رفتن؟حالا که هیچکس اطرافم نیست؟به یوسف چی بگم؟ به یوسف چی بگم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ این بزرگترین فکرم بود. نمیدونم چرا اینقدر ازش خجالت میکشیدم نمیدونم چرا نمیدونستم بهش چی بگم نمیدونم چرا نمیدونم چرا.......... بازم پشت در وایسادم ایندفعه دیگه نمیتونستم برم بیرون اون لحظه ها کاملا جلوی چشمام هستن پرده رو زدم کنار و از لای در بیرون رو نگاه کردم یوسف منو دید بلند شد.بازم فکر کرد که میریم رفتم جلو دلم میلرزید _ یوسف ،میگن باید بستری بشم _برای چی؟...
24 آذر 1392

روز آمدن عشقم علی (2)

رفتیم طبقه  بالا. گفتن برو یه کیک و شیر بخور بعد بیا.انقدر گرسنه بودم که اون کیک و شیر جای یه چلو کباب  بهم مزه داد.دوباره رفتم داخل.انقدر خاطره زایمان خونده بودم که کاملا همه جارو میشناختم.مامایی که اونجا بود گفت برو دراز بکش تا بیام.بعد اومد و چندتا سیم از یه دستگاهی بهم وصل کرد و یه چیزی هم داد دستم و گفت هر وقت نی نی حرکت کرد اینو فشار بده. منم همینکارو کردم. هر از گاهی یه تکون کوچیک  و فشار دکمه و صدای بلند بیب توی دلم آشوب بود.این کارا خیلی طول کشید.همش فکرم پیش یوسف بود که بیرون اتاق زایمان تنها مونده بود بین  خانمهایی که  قراربود بچه هاشون برن برای زایمان. در همون حین  که من اونجا درا...
17 آذر 1392

روز اومدن عشقم علی(1)

(پسرکم خاطره اون روز و شب شیرین رو برات مینویسم تا برای خودم یادگاری و برای شما یاد آوری بمونه یادآوریه روزهای سخت یه مادر) هر چقدر فکر میکنم نمیدونم  چطوری  ماجرای تولد علی کوچولو رو تعریف کنم.از هرجایی که می خوام شروع کنم میبینم نمیشه و باید به عقب برگردم و از روزهای قبل هم نکته هایی رو بنویسم دکترم بر اساس قانون بارداری سن پسرم و تاریخ تولدش رو 9 مهر معین کرده بود یعنی 9 مهر پایان چهل هفته بود. امادکتر سونو گرافی بر اساس اندازه ها و تصاویر دیده شده تاریخ زایمانم را 28 شهریور میگفت.خودم هم احساس میکردم تا آخر شهریور حتما پسرم به دنیا خواهد آمد. خانواده ام تقریبا از 4 ماهگی نگذاشتند که تنها بمانم. یا من تبریز بودم...
13 آذر 1392