علی کوچولوی ماعلی کوچولوی ما، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 24 روز سن داره

تنها بهانه برای بودنم

مثل عادت نیستی تا ساده انکارت کنم

تو نفس های منی باید که تکرارت کنم

مقتضای بودنی، یعنی که بی تو "نیستم"

زندگی بخشی و باید "عمر " ایثارت کنم

 


 

دلتنگی زیااااد...

سلام عشقمممممم خوبی عزیز دلم؟؟؟ علیییییی،نمیدونی چقدر دلمون برات تنگ شده این روزامون به تماشا کردن عکسات که گاه گداری مامان سارا میذاره میگذره و با دیدنشون قند تو دلمون آب میشه و بیشتر از پیش دلتنگ میشیم.اما چیکار کنیم دیگه چاره ای نیست و باید صبوری به خرج بدیم تا بالاخره یه روزی این فاصله برداشته بشه... راستییییی،تولد 6ماهگی شیرپسرمون هم مبااااارکککک به عید چیزی نمونده،لحظه شماری میکنم تا ببینمتو محکم بغلت کنم و عوض دلتنگی این مدت رو در بیارم... ایشالا زوده زوده زووووووود ببینمت ...
6 اسفند 1392

علی عشق حموم

سلام پسری لپ قرمزی اولین باریه که این موقع شب دارم واست پست میزارم. آخه فردا بابایی لب تاب رو میبره برای همین حالا دست به کار شدم نیم ساعتی میشه که از حموم در اومدیم و شما حالا روی پاهام خوابت برده. حموم ایندفعه امون خیلی بهتر از همیشه بود آخه پسری اصلا ناراحت نشد و گریه نکرد. حتی وقتی موهات رو شستم یا وقتی میخواستم لباسات رو بپوشونم فکر کنم به خودت هم خیلی خوش گذشت و توی وانت کلی آب بازی کردی و با قولباغه هات بازی کرد اینم چند تا عکس از پسر لپ قرمزی خودم  البته اینجا هنوز اولش یکم هول کردی     عافیت باشه عزیز دلم ماشاالله به پسر همیشه خندانم شبت بخیر قشنگم ...
3 اسفند 1392

خدایا شکرت

چقدر دلم میخواد واست بنویسم چقدر دلم میخواد لحظه لحظه زندگی با تو رو ثبت کنم و برای همیشه به یاد داشته باشم چقدر دلم میخواد عطر تنت رو همیشه احساس کنم وای علی جانم ،عشقم ،عمرم، پسرم چقدر من دوستت دارم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ تو اوج بی حالی و افسردگی چشمای تو میشه شارژر مامان آگه روزی هزار بارم بهت نگاه کنم هر هزار بار بهم یه لبخند شیرین تحویل میدی حتی اگه همون لحظه از خواب پاشده باشی و خواب آلو باشی ماشاالله انقدر خوش اخلاقی که اولین کارت خندیدن برای مامانه و من عاشق اون چشما و اون لبخند شیرینم(حالا نگین چون چشماش شبیه خودمه دوسش دارم هاااااا) اما انصافا چشمات خیلی شبیه خاله سحره. چند روزه پیش داشتم نگات میکردم یه لحظه خی...
1 اسفند 1392

پسرک شیطون من

علی قشنگم سلام. ببخش که مامان  یه مدته واست چیزی ننوشته.یکم حال و حوصله خوبی ندارم و نمیتونم تمرکز کنم . توی این مدت خیلی بزرگتر و شیطون تر شدی و من خیلی حرفا دارم که بنویسم.اما الان یه کاری کردی که خیلی با مزه بود و دیگه مامان سارا نتونست جلوی خودش رو بگیری و با اینکه لب تاب نیست باگوشی برات مینویسم تا بعدا ویرایشش  کنم.و انشاالله از بقیه شیرین کاری هات بنویسم. امروز یه هویج پوست کندم و نصف کردم و نصفش رو دادم دست شما تا به جای انگشتات به لثه هات بکشی.نصفش رو هم خودم گاز زدم تا بخورم.اما شما یه نگاه کردی به هویجی که دست من بود و هویج خودت رو گرفتی جلوی من و با دست دیگت هویج من رو خواستی بگیری.قیافت خیلی خنده دار شده ب...
30 بهمن 1392

5 ماه گذشت

سلام  پسملی خودم بعد از 36 روز بالاخره برگشتیم خونه حالا دیگه شما وارد 6 ماه شدی  و من باید 5 ماهگیت رو هم بهت تبریک بگم قشنگی من ، پسرم ماشاالله بزرگ شدی و کارهای جدید زیادی رو انجام میدی برای من شیرین تر از هرچیزی اینه که انقدر خوب منو میشناسی و هر جا که هستی چشمت دنبالم میگرده قربون اون چشمای سیاهت بشم شما توی 5 ماهگی اولین و بزرگترین تجربه عمرت رو داشتی و اون پرواز با هواپیما بود میتونم به جرات بگم این تجربه واقعا برات خیلی عجیب بود مثل همیشه پسر خوبی بودی و مامان رو اذیت نکردی مخصوصا که جا تنگ بود و صندلی ها تو دل هم . اما شما کنجکاوانه اطراف رو نگاه میکردی و همش دنبال صدای دینگ دینگ بالای سرمون&nb...
6 بهمن 1392

36 روز گذشت...

سلام نفسی تو این یک ماه و اندی که اینجا بودی انقدر سرمونو گرم کرده بودی که وقت نمیکردم بیام به وبلاگت سر بزنمو خاطره های شیرین این چند روزو بنویسم اما خوب مامان خوبت این زحمتو کشیده و این کارو انجام داده اما میخوام بنویسم از امروز... امروز عصر که رفتی... خودشم با هواپیما رفتی.آخ جووون اولین پرواز علی آقا(مامانش زودی عکساشو بذاااار ) اما بگم از خونه،خونه که سوتو کور شده.خونه که با صدای خنده های تو و پشت سرش خنده های ما پر میشد.خونه که... خدایا این فاصله هارو بردار علی جونی ایشالا که زودی همو ببینیم.تو همین چند ساعت دلم برات خیلی تنگ شده. دعا کن عزیزم،دعا کن هرچه زودتر این فاصله از بی...
3 بهمن 1392

پیش به سوی خانه

علی قشنگم سلام این اخرین پستیه که از خونه پدری واست میزارم امروز عصر اگه خدا بخواد پرواز داریم به سوی خونه خودمون دلم بدجور گرفته. خوب آخه این چند وقت بدجور بهم عادت کردیم و حالا نمیدونم چطوری میخوایم این دوری رو تحمل کنیم. بابا یوسف اونجا ذوق زده است از دیدن و در آغوش کشیدن پسرش و مامانی اینجا غمگین و غصه داره از جدایی علی جونش و من این وسط............... خدا به هممون صبر بده دوست جونا دعا کنید سلامت برسیم خونمون اینم چند تا عکس از این روزهای علی تقدیم به خاله جون ها این پت و مت رو خاله فاطی واسه علی اورده بود.  یادش بخیر اون روزی که اینارو داد علی خودش خیلی کوچیک بود و کنار این عروسکا ریزه میزه بود...
3 بهمن 1392

روز آمدن عشقم علی( پایان)

خیلی سردم بود خیلیییییییییییی انقدر سرد که خودم لرزیدنم رو میدیدم بعد از رفتن علی دکتر هم کارهای خودش رو کرد و من رو گذاشتن روی یه تخت دیگه تا به بخش ببرند دوباره همون پیرمرد ایندفعه با تخت من رو برد بازم نفهمیدم بالا یا پایین وارد بخش که شدیم یه بهیار و یه پرستار اومدن سراغم.همون جا جلوی در نگهم داشتن تا اتاقم رو حاضر کنند. بهیار ازم رسید پس همراهی نداری؟گفتم نه شوهرت چی پس؟ گفتم اونم گم شده. هرچی بهش زنگ زدن گوشیش آنتن نداد دویید رفت موبایلش رو آورد و گفت بزار دوباره زنگ بزنیم اما بازم آنتن نداد. یهو یادم افتاد یوسف یه خط دیگه هم داره شاید اون روشن باشه شماره رو گفتم و ایندفعه صدای بوق آزاد اومد...
22 دی 1392