علی کوچولوی ماعلی کوچولوی ما، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 23 روز سن داره

تنها بهانه برای بودنم

روز آمدن عشقم علی(3)

1392/9/24 14:39
نویسنده : مامان سارا
570 بازدید
اشتراک گذاری

_ باید بستری بشی

یه لحظه مغزم داغ شد

دیگه نشنیدم چی میگه. شایدم میشنیدم اما نمیفهمیدم

اون حرف میزد اما من داشتم فکر میکردم : یعنی چی؟ مگه چی شده؟ حالا چیکار کنم؟حالا که همه رفتن؟حالا که هیچکس اطرافم نیست؟به یوسف چی بگم؟

به یوسف چی بگم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

این بزرگترین فکرم بود.

نمیدونم چرا اینقدر ازش خجالت میکشیدم

نمیدونم چرا نمیدونستم بهش چی بگم

نمیدونم چرا

نمیدونم چرا..........

بازم پشت در وایسادم

ایندفعه دیگه نمیتونستم برم بیرون

اون لحظه ها کاملا جلوی چشمام هستن

پرده رو زدم کنار و از لای در بیرون رو نگاه کردم

یوسف منو دید بلند شد.بازم فکر کرد که میریم

رفتم جلو

دلم میلرزید

_ یوسف ،میگن باید بستری بشم

_برای چی؟ مگه چی شده؟

منه احمق هرچی فکر کردم که دکتر گفت واسه چی باید بستری بشم یادم نیومد. واسه اینکه اصلا بهش گوش نکرده بودم

_نمیدونم. واسه ضربان قلب علی؟ یا واسه دردی که دارم ؟ یا........

گفت به دکتر بگو بهم توضیح بده .

رفتم داخل و به دکتر گفتم اگه ممکنه بیاین و به شوهرم توضیح بدین که چرا من باید بستری بشم

این لحظه بدترین لحظه حضورم در اون بیمارستان بود

لحظه ای که با اون حال بدم دکتر سرم داد کشید

_لزومی نداره من توضیح بدم. مگه خودت سواد نداری.من به خودت گفتم تو هم به شوهرت بگو .من همچین وظیفه ای ندارم فقط گفتم باید بستری بشی

گریم گرفته بود

نشستم روی صندلی و گفتم من حالم خوب نیست اصلا نفهمیدم شما چی گفتین. توروخدا سرم داد نزنین

از اونجا اومدم بیرون و رفتم نشستم رو صندلی های راهرو

یوسف هم اومد نشست کنارم و گفت  چی شد؟

گفتم نمیدونم. دکتر نمیاد بیرون.اصلا پاشو بریم.من هیچیم نیست

اما یوسف گفت اینطوری نمیشه.بشین تا برگردم

رفت پایین و بعد از مدتی برگشت

نمیدونم پیش کی رفته بود که یهو دیدم مامایی که داخل بود اومد پشت پرده و شروع کرد به یوسف توضیح دادن.گفت دکتر رفته اتاق عمل و از این حرفا

یوسف هم گفت شما مسئولید که توضیح بدین. ما که حرف غیر معقول نزدیم

بعد از همه این حرفها بازم دلم آروم نشد

زنگ زدم مامانم که تو راه تبریز بود

زنگ زدم به مهدیه که بروجرد خونه پدرشوهرش بود

زنگ زدم به دکتر خودم

همگی گفتن اگه میگن بستری بشی خوب حتما لازمه

دیگه تصمیم قطعی گرفتیم برای موندن.رفتم داخل بخش زایمان و یوسف رفت دنبال کارهای بستری

به ماما گفت حالا قراره چی بشه؟

گفت هیچی امشب اینجا تحت نظر میمونی تا فردا صبح چندتا آزمایش و سونو گرافی انجام بدیم تا مطمئن بشیم که خطری نیست.بعد میری خونه

دلم آروم تر شد. دیگه تقریبا مطمئن شدم که همه چی روبراهه و امشب قراره حسابی استراحت کنم.

یوسف اومد و برگه های بستری رو داد.خانم ماما ایندفعه فرمودن به شوهرت بگو بره یه ساک بیمارستانم برات بگیره.گفتم آخه مگه لازم  میشه.

گفت بودنش بهتره.حالا هم بیا این فرم هارو پر کنیم

یدونه هم تیکه بارم کرد که چقدر شوهرت عصبانیههههههه

خیلی ناراحت شدم: اتفاقا اصلا هم عصبانی نیست ،خیلی هم خوش اخلاق و مهربونه. هرکس دیگه ای هم بود در این موقعیت همینطور رفتار میکرد

خلاصه یکم ازم سوال پرسید و فرم هارو پر کرد و بعد هم ازم امضا گرفت

امضا برای رضایتنامه (گاهی فکر میکنم اونا از قبل میدونستن قراره چه اتفاقاتی بیفته)

آخرشم ازم پرسید اسمش رو چی میخوای بزاری؟

گفتم خیلی فکر کردیم دقیق معلوم نیست اما احتمالا عارف  کوچولو

یوسفم اومد و یه ساک بنفش داد دستم . توش یه دست لباس بچه بود. کوچولو وسفید. یه پتوی نوزاد آبی رنگ بود.یه جفت دمپایی بود.گان بود.یه بسته پوشک بود.لیوان،در باز کن،مسواک ،خمیر دندان،تب سنج ودیگه یادم نمیاد.لباس نوزادی رو نگاه کردم و خندیدم.با خودم میگفتم اینا که حالا به درد نمیخوره

لباسم رو عوض کردم و گان پوشیدم با یه کلاه مسخره.اه اه از این لباس متنفر بودم چون همه جام بیرون بود. وقتی راه میرفتم همش دستم پشتم بود تا جاییم دیده نشه.دوختش هم انقدر بد بود که وقتی خواستم روی تخت بشینم وسط شلوارش ترکید ونور علی نور شد.بعد هم بند پشت گان کنده شدودیگه عملا بنده هیچی تنم نبود با اون وضع

خدمتکار اومدو لباسام و کیفم رو گرفت و داد به همسری. هرچی اصرار کردم نزاشت موبایلم پیشم باشه.

با اون  ریخت وقیافه رفتم کنار در و از پشت پرده با یوسف خداحافظی کردم. بهش گفتم بره خونه اما گفت همون جا میمونه.طفلکی نمیدونست این آخرین باریه که سارا رو اون شکلی میبینه.

بالاخره رفتم داخل و روی یه تخت دراز کشیدم.وقتی خوابیدم رو تخت تازه فهمیدم چقدر خسته ام.تازه فهمیدم چقدر گرسنه ام. ساعت 10 شب بود و من از صبح همون کیک و شیر رو خورده بودم.اما چه میشد کرد چون هیشکی براش مهم نبود من گرسنه ام پس مجبور بودم بی خیال بشم.

یه خانم دیگه ای هم بود که چند وقت بود از کیسه آبش قطره قطره آب میرفت. اومده بود برای چکاب اما اونم بستری کرده بودن تا برای زایمان آمادش کنن.کاملا غافلگیر شده بود ومیگفت اصلا آمادگی نداره .یکی دو ساعت کنار هم بودیم و من در اون زمان چقدر بهش پز دادم که ای بیچاره مجبوری یهویی زایمان کنی اما من هنوز یه ماه وقت دارم و الان فقط واسه اطمینان امشب رو اینجا موندم.

هیچوقت یادم نمیره که چند بار این حرف رو بهش گفتم و چقدر مطمئن بودم از اینکه فردا تا ظهر برمیگردم خونه اما خدای بزرگ سرنوشت دیگه ای برام رغم زده بود.

یکی دو ساعت بعد اومدن و اونو بردن داخل بخش. چون دیگه لازم نبود تحت نظر باشه. رفت اونجا تا بخوابه و صبح برای عمل حاضر بشه

منم تو اون اتاق دو تخته با اون همه چراغ تنها موندم.یه مامایی اومد و یه سرم دیگه واسم وصل کرد.بعد از چند دقیقه با دستگاه فشار سنج اومد و به دستم وصل کرد تا هر چند دقیقه یکبار فشارم رو کنترل بکنه.البته یادم رفت بگم که اون دستگاه مخصوص نوار قلب هم همچنان به شکمم وصل بود و خانم ماما تند تند میومد و چکش میکرد

یکم بعد همون خانم دکتربداخلاق پیداش شد. ایندفعه انقدر مهربون شده بود که شک کردم همون باشه.هی دوروبرم میچرخید و میگفت دخترم دخترم

یکم باهام حرف زد ورفت. بعد انگار چیزی یادش افتاده باشه دوباره برگشت و گفت مدارکت کو؟

گفتم چه مدارکی؟  گفت سونوهای قبلیت ،از اول تا حالا .   گفتم نیاوردمشون که. تو خونه هستن. نمیدونستم قراره لازم بشه. گفت زود به شوهرت زنگ بزن بگو بره بیارتشون.من باید بدونم تو دقیقا چند هفته هستی.

گفتم بر اساس سونو گرافی الان باید 37 هفته باشیم.اما قبول نکرد .گفت نه برا اساس تاریخ پری تو الان 34 ونیم هفته ای.

اما خودم نفهمیدم که چطوری به این نتیجه رسیده بود.خودم که هرجور حساب میکردم 34 هفته نمیشد.به هر حال شماره یوسف رو دادم تا بهش زنگ بزنن. اما از بدشانسی هر چی تماس گرفتن تلفنش در دسترس نبود.

در همون مدتی که اونجا بودم به خاطر سرم هایی که بهم وصل بود مجبور شدم چندبار پاشم و برم دستشویی. منی که هیچوقت از توالت فرنگی بیرون استفاده نمیکردم حالا ببین به چه روزی افتاده بودم که تند تند میرفتم سراغش

دلم خیلی شور میزد

برای یوسف که خبری ازش نبود و نمیدونستم کجاست

برای عسلم (پرند م) که از صبح تو خونه تنها مونده بود و غصه میخورد

برای خونه که اصلا نمیدونستم تو چه وضعیه

و برای پسرم که معلوم نبود چه سرنوشتی در انتظارشه

و برای خودم که انقدر بی کس و کار تنها اونجا مونده بودم

فقط خدا بود و من و پسرم

نه مادری نه خواهری و نه همسری

دیگه خسته شده بودم. درد داشتم و از همه مهمتر بازم مثل شبای قبل خفگی اومده بود سراغم و نمیتونستم خوب نفس بکشم

بازم ماما قشنگه اومد و یکم باهام حرفای بی ربط زد و دستگاه رو چک کرد و زود رفت . وقتی برگشت دستش یه شلنگ واسه اکسیژن بود که میخواست برام وصل کنه. خیلی تعجب کردم

گفتم از کجا فهمیدی نفسم بالا نمیاد؟؟؟؟؟؟؟؟؟

گفت  پس این دستگاه فکر کردی برا چی بهت وصل شده

(عجب دستگاه باحالی بود کاش تو خونه هم میشد یکی داشته باشیم)

با اون شلنگ هوا خیلی راحت شده بودم. به شدت دستشویی داشتم اما نمیتونستم پا شم برم

داشتم تو خیالات خودم سیر میکردم و سعی داشتم زیر اون نور شدید مهتابی ها یکم بخوابم و از یه طرف فشار دستشویی ولم نمیکرد که یه بهیار با عجله اومد تو اتاق و گفت زود باش شلوارت رو در بیار.

_چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ واسه چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

_میخوام سوند بزارم زود باش

_آخه چرا ؟من که خودم میتونم برم دستشویی

_انقدر حرف نزن زود باش

(بعدم خودش شروع کرد به کار)

_لااقل بزار برم دستشویی بعد

_نه نمیخواد سوند میزارم

_آخه نمیتونم تحمل کنم (تا اون موقع حیلی راحت نگهش داشته بودم اما اون سوند لعنتی باعث شد که دیگه اختیارم رو از دست بدم و خیلی اذیت بشم در حالی که اگه اون بهیار بیشعور میزاشت یه لحظه بلند بشم وبرم wc انقدر اذیت نمیشدم)

_نمیشه بری نباید زیاد تکون بخوری

نمیدونم توی اون چند لحظه چه اتفاقی افتاده یود که دیگه نباید تکون میخوردم

یکدفعه دیدم خانم ماما و یه بهیار دیگه با یه شنل کلاه دار بلند وارد اتاق شدن و ازم خواستن بلند بشم

_چی شده مگه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟

باید بریم برای عمل

عمل!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

خاله سحر
24 آذر 92 20:50
آبجی به نظرم بهتره دست به قلم بشیو شروع کنی به نوشتن داستان.عین این داستان جناییا مینویسی هروقت یادم میفته آتیش میگیرم.من 1 ماه اونجا بودم هیچی نشدااا همین که رفتم... آی علیییی
سمیرا
24 آذر 92 22:32
خداروشکر که علی جونی الان بغلته ساراجون
مریم
25 آذر 92 22:35
سلام سارا جون خسته نباشی . علی آقای گل گلاب و نازنین باید قدرمامان جونش رو خیلی بدونه و صدالبته که خواهد دونست . ببوسش .
مامان نفس طلایی
26 آذر 92 14:33
بقیه اش زودی
مهرناز
23 دی 92 19:46
خیلی قشنگ بود مامان سارا.کلی احساساتی شدم.
مامان سارا
پاسخ
وای مهرناز جون چقدر خوشحالمون کردی عزیزم
اسماء
27 دی 92 23:54
براي همين چيزاست كه ميگن بهشت زير پاي مادره. راستي سلام به همه دختر دايي هاي گلم كه اينجا نظراتشون هست. من دختر عمه كوچيكه هستم.
مامان سارا
پاسخ
خوش اومدی