علی کوچولوی ماعلی کوچولوی ما، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 24 روز سن داره

تنها بهانه برای بودنم

روز آمدن عشقم علی (4)

1392/10/10 13:29
نویسنده : مامان سارا
474 بازدید
اشتراک گذاری

اون بهیار پیر خیلی بداخلاق بود

با عصبانیت گفت پاشو دیگه زود باش

در اون لحظه چنان شوکی بهم وارد شد که دیگه نفهمیدم چکار دارم میکنم

درست مثل یه مرده متحرک بودم که هرچی بهم دستور میدادن انجام میدادم

به تمام این لحظه ها بعد از عمل که بی حال و بی رمق با غصه فراوان و تنها مونده بودم فکر کردم

شنل رو روی دوشم انداختن که تا مچ پاهام میرسیدو یه کلاه بزرگ داشت.ماما میرفت و من پشت سرش.

حتی به فکرم نرسید بگم آخه چی شده

.بعد ها با خودم فکر کردم چرا نتونستم جلوشون وایسم و بگم اول باید برام توضیح بدین و توجیحم کنین.

چرا اونطور مسخ شدم و راه افتادم

چرا اونا دلشون واسم نسوخت که انقدر تنها بودم و حتی شوهرم هم پیشم نبود

یعنی حتی نمیشد به مادرم زنگ بزنم و بگم برامون دعا بکنه؟

یعنی حتی 5 دقیقه صبر هم واسمون خطرناک بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

شایدم واقعا یک لحظه هم نباید صبر میکردیم!!!!!!!!!!!!!!

پشت پرده اتاق زایمان به جای مادر و خواهر و همسرم فقط یه پیرمرد بود با یه ویلچر

اونجا بود که دلم شکست. درست همون جا بود که دلم به حالم خودم سوخت.با خودم گفتم اینم سرنوشت من بوده که اینجور تنها و بی کس برم اتاق عمل و مادری نباشه که من رو هم مثل زائو های دیگه از زیر قران رد کنه و برام نذر کنه

نشستم روی ویلچر.

 پیرمرد خیلی کم حوصله بود گویا دو روز دیگه بازنشسته میشد و اعصابش خراب بود

سوار آسانسور شدیم نفهمیدم بالا رفتیم یا پایین . واقعا نفهمیدم

بعد وارد یه سالن بزرگ شدیم که نیمه تاریک بود .خوب نصفه شب بود و همه چیز تقریبا تعطیل

پیرمرد من رو تحویل یه پرستار خواب آلوی بد اخلاق داد و رفت

از روی ویلچر که بلند شدم چندش آور ترین اتفاق دنیا افتاد

سوند در اومد و ...............

پرستار سر من غرغر میکرد انگار من از قصد کشیدمش

التماس کردم بزار برم دستشویی

اما اصلا انگار نمیشنید

اصلا هیچوقت فکر نمیکردم وسط اتاق عمل ..............

گفت بیا بخواب روی تخت

تازه فهمیدم تو اتاق عملم

یه نگاه به اطرافم کردم

بیشتر شبیه انباری بود تا اتاق عمل

سرد بود سرد سرد

برای چند دقیقه تنها شدم

تازه یادم افتاد کجام  و داره چه اتفاقی واسم میفته

دستم رو گذاشتم روی دلم و با پسرم حرف زدم

براش آیت الکرسی خوندم و 4 قل

بعد هم با خدای خودم حرف زدم و خودم و پسرم رو به خودش سپردم

گفتم خدایا نمیدونم چه اتفاقی قراره برامون بیفته اما نذر میکنم اسم پسرم رو علی بزارم تو هم به حق علی مواظبش باش

فکر کردم چند ماه قبل وقتی که مهدیه رفت بیمارستان برای تولد پارسا براش سوره انشقاق میخوندم اما حالا هیچکس نمیدونه من کجام تا برام دعا بکنه و انشقاق بخونه

اینم قسمت من بود

دکتر اومد تو.داشت دستکش میپوشید

گفت چطوری دخترم

دکتر رو که دیدم تازه اشکم در اومد

گفتم خانم دکتر تا حالا مریضی به غریبی من دیده بو دی؟

لبخند زد و گفت پس من چیم؟

گفتم فقط خدا رو دارم

یه نگاه  به ساعت کردم

درس سه بامداد بود

یهو چند تا آقا وارد اتاق عمل شدن. فکر کردم عجب شانسی دارم من. همه کادر اتاق عمل مرد بودن به جز دکتر و یه پرستار

یه لحظه با خودم فکر کردم اگه بی هوش بشم دیگه به هوش نمیام. خیلی ترسیدم

به یکی از اون آقا ها که به نظر میومد تکنسین بی هوشی بود گفتم تو رو خدا  بی هوشم نکنید ها میمیرم

گفت نترس بی حست میکنم. حالا بلند شو بشین و به جلو خم شو

نمیدونم اون پشت چه خبر بود شاید داشتن کمرم رو ضد عفونی میکردن. بعد احساس کردم با یه چیزی مثل سوزن هی به کمرم میزنن . دردم نمیومد

دوباره دراز کشیدم.یه پارچه سبز جلوم کشیدن تا چیزی نبینم

کم کم پاهام داغ شد.از ترس داشتم میمردم. وحشت برم داشت که الان بهم چاقو میزنن و احساس میکنم و از درد میمیرم

داشتم به همین چیزا فکر میکردم که احساس کردم شکمم خالی شد

منتظر بودم صدای گریه پسرم رو بشنوم اما خبری نبود انقدر حواسم پیش گریه علی بود که اصلا یادم نمیاد چیکار داشتن با من  میکردن. فقط یادمه که پشت پرده همه در حال فعالیت بودن و آروم باهم حرف میزدن

تنها چیزی که شنیدم در مورد ناف و پیچیدنش بود

(ماشاالله ما انقدر دکترها و بیمارستانهامون پیشرفته هستن که مریض سالم میره و بچه به بغل برمیگرده اما آخرشم نمیفهمه که چی شد و چطور شد و علت تولد بچش تا آخر عمرش براش علامت سوال میمونه)

سردم بود و داشتم یخ میکردم فکر کنم فشارم هم افتاده بود. هرچی میخواستم حرف بزنم نمیتونستم. صدام در نمیومد

تا اینکه بالاخره یه صدای ناله مانند اومد. یه صدا مثل میو میو یه بچه گربه تازه متولد شده

اونم نه پیوسته . یکم گریه میکرد و ساکت میشد انگار اصلا حال گریه هم نداشت. به زور و مکافات گفتم پس چرا اینجوری گریه میکنه؟؟؟؟

دکتر هم گفت چه جوری دلت میخواد بگم اونجوری گریه کنه

دیدم دکتر خیلی دلش خوشه واسه همین دیگه ادامه ندادم

کم کم یه بوی عجیبی اومد و چشمام شروع کرد به سوختن. اصلا نمیتونستم بازشون کنم و ازشون اشک میومد. دستام هم که بند بودن و نمیتونستم پاکشون کنم (هیچوقت هم که نفهمیدم این چه بویی بود)

تو همین اوضاع که کور شده بود پرستار یه چیزی گذاشت کنار صورتم و گفت ببین پسرت رو تا ببرمش

گفتم آخه نمیبینم توروخدا چشمام رو پاک کن

اونم خدا خیرش بده یه لحظه چشمم رو پاک کرد اما بازم همه چیز تار بود فقط بوی علی میومد و یه صورت تار

فقط تونستم یه بوس کوچولو بکنمش و بعد زود بردنش

آخه باید میرفت توی دستگاه............

(ببخشید دوستان قول میدم به زودی تمومش کنم. باور کنید دست خودم نیست که انقدر کش اومده. آخه دلم نمیاد از جزئیات بگذرم و از احساساتم نگم)

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

سمیرا
10 دی 92 16:02
عزیزم خدا کمکت کرده خدا علی جونی رو حفظ کنه وإن شاءالله زیر سایه ی امیرالمومنین باشه التماس دعا...
خاله سحر
11 دی 92 17:06
الهی من فدای غریبیت بشم خواهررررررم
سعیده
14 دی 92 20:06
عزیزم اینجا دختر عمو هم که مثل خواهر میمونن نداشتی که غریب رفتی بیمارستان؟! میدونی که اگه بهمون خبر میدادی با سر میومدیم...
مامان سارا
پاسخ
آخه خواهر جونم من که خبر نداشتم چه اتفاقی قراره برام بیفته. بعدم که گوشیم رو ازم گرفتن و ......
سعیده
19 دی 92 19:46
سلام سارایی، خوبید؟ جگر طلا چطوره؟ نسیم مهر آپم! نظر یادت نره