علی کوچولوی ماعلی کوچولوی ما، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 24 روز سن داره

تنها بهانه برای بودنم

روز آمدن عشقم علی (2)

1392/9/17 12:04
نویسنده : مامان سارا
496 بازدید
اشتراک گذاری

رفتیم طبقه  بالا. گفتن برو یه کیک و شیر بخور بعد بیا.انقدر گرسنه بودم که اون کیک و شیر جای یه چلو کباب  بهم مزه داد.دوباره رفتم داخل.انقدر خاطره زایمان خونده بودم که کاملا همه جارو میشناختم.مامایی که اونجا بود گفت برو دراز بکش تا بیام.بعد اومد و چندتا سیم از یه دستگاهی بهم وصل کرد و یه چیزی هم داد دستم و گفت هر وقت نی نی حرکت کرد اینو فشار بده. منم همینکارو کردم.

هر از گاهی یه تکون کوچیک  و فشار دکمه و صدای بلند بیب

توی دلم آشوب بود.این کارا خیلی طول کشید.همش فکرم پیش یوسف بود که بیرون اتاق زایمان تنها مونده بود بین  خانمهایی که  قراربود بچه هاشون برن برای زایمان.

در همون حین  که من اونجا دراز کشیده بودم چند خانوم هم اومدن و لباس هاشون رو عوض کردن و رفتن  داخل اتاق بزرگی که  چند تا تخت توش بود.اونجا اتاق انتظار بود برای خانمهایی که میخواستن سزارین کنن

همه این جزئیات رو مینویسم چون اون لحظه خیلی به همه چیز دقت میکردم و کلی فکر به ذهنم میومد.با خودم فکر میکردم یه ماه دیگه منم میام اینجا و پسرم رو به دنیا میارم.با خودم فکر میکردم اگه خدا بخواد من پسرم رو طبیعی به دنیا میارم پس اون موقع که من میام خیلی درد دارم و اینجور خوش خوشان نیستم، تازه قیافه خودم رو هم تصور میکردم وبه خودم میخندیدم.

خانمهایی که میومدن آرایش کرده و موهای سشوار کشیده و ابروهای ترو تمیز و ........

اما من چی ابروهامو گذاشته بودم پر بشه برا همین خیلی وضع خرابی داشت. حالا یه ماه وقت داشتم تا تمیزشون کنم !!!!!!!!!!!!!!!!!!

خلاصههههههههههههههه

همه این فکرا توی همون نیم ساعت که به دستگاه وصل بودم میومد تو ذهنم و میرفت

هر ازگاهی هم توی دل و کمرم درد بدی میپیچید

خانم ماما که اومد بهم سر بزنه همین که دستگاه رو نگاه کرد گفت :

چرا نمیگی که درد هم داری؟؟؟؟؟؟؟؟

من هم با کلی تعجب گفتم از کجا فهمیدی؟

گفت دستگاه نشون میده

گفتم فکر میکردم مهم نیست

عصبانی شد و گفت یعنی چی دختر. تو درد داری و میگی مهم نیست.بعد کاغذ رو از دستگاه جدا کرد و سیم هارو از من

گفت بیا بریم معاینه ات کنم و با دکتر حرف بزنیم

منم عین بچه های خوب پشت سرش راه افتادم

یه اتاق دیگه

یه تخت دیگه

دوباره دراز کشیدم

معاینه کرد  و گفت دهانه رحمت باز نشده

خیلی خوشحال شدم

نوار قلب علی رو به دکتر نشون داد

دکتر هم یه نگاهی به کاغذ کرد و یه نگاهی به من

گفت ضربان قلب جنین خوب نیست ،خودت هم که درد داری. واست یه آزمایش مینویسم برو انجام بده . بعد یه سرم و یه آمپول هیوسین بگیر و بیا اینجا تا بهت وصل کنن و بعد از اون دوباره ازت نوار قلب بگیرن تا ببینیم چطور میشه

اومدم جلوی در. نمیدونستم چطوری به یوسف بگم . نمیدونم چرا ازش خجالت میکشیدم . نمیدونم چرا یه حس بدی داشتم

از در که اومدم بیرون لبای  خندون یوسف رو که دیدم آروم شدم. فکر کرد میخوایم بریم. بلند شد.

گفتم دکتر چی گفته.

گفت پس بریم آزمایشگاه

عصر شده بود و بیمارستان کم کم خلوت میشد.

هنوز نمیدونستم چه سرنوشتی در پیش دارم. میخندیدیم

از آزمایشگاه به  WC

از WC  به آزمایشگاه

داروخونه

دوباره اتاق زایمان

این دفعه بیشتر طول کشید

اول سرم بعد نوار قلب

طفلی یوسفم که  تنها و بلاتکلیف مونده بود و نگران

مامای قبلی شیفتش تموم شد و رفت

علی زیاد تکون نمیخورد

خیلی کم خیلی به ندرت

دکتر اومد تا نوار قلب رو چک کنه 

بعد یه نگاهی بهم کرد

_ باید بستری بشی......

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

سمیرا
17 آذر 92 19:05
ساراجونی بازم جای حساس علی جونی خوبه؟
مامان سارا
پاسخ
خوبه خداروشکر خاله جون