علی کوچولوی ماعلی کوچولوی ما، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 23 روز سن داره

تنها بهانه برای بودنم

روزهای شیرین

1392/9/24 19:56
نویسنده : مامان سارا
536 بازدید
اشتراک گذاری

روزهای شیرین من و پسرم به سرعت باد دارن میگذرن و من هرچه تلاش میکنم تا از این لحظات لذت کافی رو ببرم بازم نمیشه

این روزها تو انقدر شیرین شدی که حاضر نیستم لحظه ای ازت بگذرم

کاش میشد تا تمام این لحظه ها رو در گوشه ای ثبت کنم  تا هروقت که دلتنگی سراغم اومد آرامم کنه

کاش میشد عطر تنت رو نگه دارم اگر چه که دیگه بوی اون روزهای اول رو نمیدی اما من با همین بو هم مست میشم و عشق میکنم

کاش میشد از اون نگاه عمیق و نافذت ، از اون صداهای شیرین و دلچسبت ، از اون دستای کوچولو و نرمت

کاش میشد از خودت ، از همه خودت یه کپی زنده داشتم که هر وقت دلتنگ این روزهایت میشدم زود اون رو بغل میکردم و میبوسیدم و میبوییدم

این روزها دیگه هیچوقت تکرار نمیشه و من میدونم که همه مادرها در حسرت اون روزهای شیرین هستند.در این چند ماه به اندازه همه عمرم از جگرم فیلم و عکس گرفتم تا شاید در آینده کمتر دلتنگ این روزها شوم...

عسلکم، پسر قشنگم هیچ میدونی که مامان عاشق تک تک رفتارهاییه که از خودت نشون میدی

عاشق اون لحظه هایی که تا شیشه شیرت رو میبینی چشمات رو تا اخرش باز میکنی و پستونکت رو پرت میکنی بیرون  و به طرف شیشه حمله میکنی و هی سرت رو تکون تکون میدی تا بتونی سرش رو بگیری

عاشق اون لحظه هایی که وقتی پستونکت از دهنت بیرون میفته هی سرت رو به طرفش بر میگردونی و دهن کوچولوت رو باز میکنی و سعی میکنی با پشتت دستت هلش بدی تو دهنت اما نمیشه

عاشق اون لحظه هایی که با چشمای نازت نگاهم میکنی تا باهات حرف بزنم و همین که من صدات میکنم تو هم جوابم رو میدی و وقتی بهت میگم علی بگو آغین ، تو هم میگی آغین

آی من قربون اون آغین اغین گفتنت بشم عشقم

اگه گفتی از همه بیشتر عاشق چی هستم؟

عاشق ماما  گفتنت پسرم.

اون وقتایی که میخوای بغلت کنم و خسته و عصبانی شدی و همش میگی ماما ، ماما

اون وقته که من همه کارام رو تعطیل میکنم و میفتم روت تا بخورمت

تازگی ها هم که انگشت خور قهاری شدی و مشتت رو به پستونک ترجیح میدی. یک ملچ ملوچی راه میندازی که منم تحریک  میشم بیام اون یکی انگشتت رو بخورم

چند روزیم هست که میبینم یدفعه سرت رو از بالش بلند میکنی. فکر کنم داری تمرین میکنی برای برگشتن روی شکم

دیگه داریم کم کم حاضر میشیم برای سفر به سوی بابا جون و خاله سحر 

یادم رفت بگم مامانی یک هفته هست که اومده پیشمون و میخواد ما رو هم با خودش ببره

اینم چند تا عکس از پسملی

 علی اقا در اسمانها تو دستای مامان

ماشاالله به پسرم که دیگه به خوبی سرش رو نگه میداره 

اینم از پسر خواب الوی من که صبح وقتی اتاقش روشن شده بود این کارو کرد

 

   

اینم دیگه آخرشه

علی یک مرد کوچک

 

  همین که میبینی میخوام عکس بندازم زود دستت رو از دهنت در میاری شیطون

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

سمیرا
24 آذر 92 22:29
هزار ماشاءالله خداحفظش کنه,منکه میبینمش ضعف میکنم
مامان ریحان جیگر
24 آذر 92 22:40
عزیزم کی قسمت میشه من ببینمت؟؟؟
مامان سارا
پاسخ
زودی بیا دیگه
میترا
25 آذر 92 19:39
از مترسکی پرسیدم : آیا از تنها ماندن در این مزرعه بیزار نشدی؟ پاسخ داد : در ترساندن دیگران برای من لذت به یادماندنی است ، پس من از کار خود راضی هستم و هرگز از آن بیزار نمی شوم . اندکی اندیشیدم و سپس گفتم : راست گفتی ! من نیز چنین لذتی را تجربه کرده بودم . گفت : تو اشتباه می‌‌ کنی ! زیرا کسی نمی تواند چنین لذتی را ببرد مگر آنکه درونش مانند من با کاه پر شده باشد !!!!
مامانی تارا
26 آذر 92 5:04
سلام این صفه رو هم کامل خوندم ودیدم تو اون وبلاگ براتون نظردادم شاد باشید
مامان نفس طلایی
26 آذر 92 14:30
عزیزم واقعا روزهای شیرینین ... انشالله این روزا رو برای خواهر و برادرهای علی و روزهای شیرین اینده رو برای علی جون می بینی ... و از تک تکشون لذت می بری... شیشه شیرش و که اون روز حسابی می خورد یادته ای جان دلم چه عکسای خشملی ... اون جا که دستاش و گذاشته رو چشماش ای نازنینم خدا حفظش کنه انشالله