علی کوچولوی ماعلی کوچولوی ما، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 6 روز سن داره

تنها بهانه برای بودنم

روز آمدن عشقم علی( پایان)

1392/10/22 14:03
نویسنده : مامان سارا
662 بازدید
اشتراک گذاری

خیلی سردم بود خیلیییییییییییی

انقدر سرد که خودم لرزیدنم رو میدیدم

بعد از رفتن علی دکتر هم کارهای خودش رو کرد و من رو گذاشتن روی یه تخت دیگه تا به بخش ببرند

دوباره همون پیرمرد ایندفعه با تخت من رو برد

بازم نفهمیدم بالا یا پایین

وارد بخش که شدیم یه بهیار و یه پرستار اومدن سراغم.همون جا جلوی در نگهم داشتن تا اتاقم رو حاضر کنند.

بهیار ازم رسید پس همراهی نداری؟گفتم نه

شوهرت چی پس؟

گفتم اونم گم شده. هرچی بهش زنگ زدن گوشیش آنتن نداد

دویید رفت موبایلش رو آورد و گفت بزار دوباره زنگ بزنیم

اما بازم آنتن نداد. یهو یادم افتاد یوسف یه خط دیگه هم داره شاید اون روشن باشه

شماره رو گفتم و ایندفعه صدای بوق آزاد اومد(ماجرا از این قرار بود که از شانس ما نصفه شبی مخابرات خط یوسف رو دو طرفه قطع کرده بود.اتفاقی که اصلا به غیر از ساعات اداری نمیفته. یوسف اون یکی خطش رو انداخته بود ولی نتونسته بود به من خبر بده)

صدای خواب آلوی یوسف که گفت بله

و صدای خسته و بی حال من که پرسیدم پس کجایی بیا پسرت به دنیا اومد

_ چی؟؟؟؟؟؟؟؟شوخی نکن

_شوخیم کجا بود . بیا بالا

نمیدونم چطوری خودش رو بالا رسوند

چشماش قرمز بود از خواب

وقتی من رو دید روی تخت تازه باورش شد که راست میگم

خشکش زده بود و نگام میکرد

پرستار بهش گفت برو وسایلش رو بیار بعد تخت رو کشید تا ببره

یوسف هم که انگار تازه از خواب بیدار شده و فهمیده چی به چیه دوید دنبال تخت و خم شد از پیشونیم بوسد

این که اون دو تا دختر جوون و کم زور چطور من رو از روی تخت  جابه جا کردن اصلا واسم خوشایند نیست و هنوز  هم درد کمرم از اون روز باهام مونده

تخت بغلم یه  خانم جوون بود نمیدونم واسه چی اومده بود فقط تحت نظر بود

چراغ بالای سرم روشن بود.

احساس عجیبی داشتم. دستم رو گذاشتم روی پاهام اما اصلا احساسشون نمیکردم

درست مثل یه تخته سنگ یا یه تنه درخت. خشک خشک

کمرم پیچ خورده بود و درد میکرد.با خودم فکر کردم کاش یه همراه داشتم تا بهش میگفتم کمکم کنه

پرستار کیفم رو آورد و موبایلهامو

اول به یوسف اس دادم و گفتم نذر کردم اسمش رو بزارم علی

بعد فکر کردم به مامان بگم اما 4 صبح خیلی زود بود

بعد فکر کردم مهدیه (که اونموقع بروجرد بود) الان بیدار میشه تا به پارسا شیر بده پس به اون میگم

اس ام اس زدم و نوشتم

خاله جون میدونم الان خیلی زوده اما من اومدم

چند دقیق ای نگذشته بود که گوشیم زنگ زد

مهدیه بود که اون ور خط داشت جیغ میکشید

هیچوقت یادم نمیره که چطور به خودش بد و بیراه میگفت که پیشم نبوده

بعد که برگشت واسم تعریف کرد که چطورنصفه شبی  تو خونه مادر شوهرش اینا جیغ کشیده بود و گفته بود بچه سارا به دنیا اومد.

بعد هم از همون جا به همه خبر داده بود

اول مامانم بعد هم بقیه

به دختر عموها زنگ زده بود تا یکی بیاد پیشم تا بالاخره تونسته بود خدیجه دختر عمورو پیدا کنه که اون هم درست اونموقع که دیگه کم کم بی حسی میرفت و درد شروع میشد  رسید پیشم و تا آخر شب که مامانم برسه موند و واقعا مثل یه فرشته مهربون دورم چرخید و به دادم رسید

از اون قطره قطره آب کمپوتی که توی دهنم ریخت گرفته تا کمک عالی که برای بلند شدن و راه رفتنم کرد هیچوقت یادم نمیره و همیشه ازش ممنونم

بقیه دختر عموها و عمو و زنعموم هم که بعد اومدن دیدنم(که اصلا هیچوقت فکرش رو نمیکردم)

وقتی تونستم راه برم اول رفتم دیدن علی

وارد ان آی سی یو شدم و لباس مخصوص پوشیدم

دورتا دور تختای کوچولو بود و توی بعضی هاشون بچه های کوچولو تر

بدون اینکه کسی بهم بگه مستقیم رفتم به سمت یکی از تخت ها وبعد دیدم درست رفتم پیش علی

تازه حالا میتونستم ببینمش

درسته که از اون روز و تا سه روز از علی هیچ عکسی ندارم اما یه تصویری توی دلم ازش هست که هیچوقت یادم نمیره

اون صورت گرد و توپول که بعد فهمیدم ورم بوده با اون چشمای کشیده که کامل باز نمیشدن و کلی مو توی صورتش

و سینه فرو رفتش که انقدر تند تند بالا و پایین میرفت که میترسدم الان قلبش بزنه بیرون

با کلی سیم و سرم که بهش وصل یودن و دلم رو خون کردن

کاش میتونستم ببوسمش اما نمیتونستم

فقط چند دقیقه پیششش موندم و برگشتم

وقت ملاقات یوسف هم اومد و زود رفت. طفلی از صبح داشت میدویید تا داروهای علی رو تهیه کنه مخصوصا آمپول کامل شدن ریه اش رو

شب هم مامان اومد  دختر عمو رفت. بابا و سحر هم رفتن خونه عمو. یوسف هم رفت خونه پیش عسل که دو روز بود تنها بود.

دیگه دلم نمیخواد بقیه جزئیات رو بگم و چون دلم میگیره

فقط میگم خدا قسمت هیچ مادر نکنه که بچش رو با اون حال و وضع تو بیمارستان بزاره و خودش دست خالی برگرده خونش و سعی کنه به روی خودش هم نیاره که چه درد بزرگی داره

پسرم قشنگم اینارو نوشتم تا برای هر دومون یادگاری بمونه.

دعا میکنم همیشه سلامت باشی

دعا میکنم بنده خوب و مومن و با ایمانی برای خدا باشی و هیچوقت از راه راست دور نشی

دعا میکنم مرد بزرگی بشی و همیشه سربلندمون کنی

دعایت میکنم تا روزی هم تو دعای خیرم کنی.....

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (8)

خاله سحر
22 دی 92 14:15
الهی که من فدای دوتاتون بشم.
مامان سارا
پاسخ
خدا نکنه
سمیرا
22 دی 92 15:09
عزززززززززززیزم ساراجون اگه یه ذره دیگه مینوشتیمیکردم... خداهزارمرتبه شکرکه بخیرگذشت برای همه دعاهات الهی آمین إن شاءالله زیر سایه ی امیرالمونین باشه
مامان سارا
پاسخ
وای ببخش عزیزم خودم هم دیدم خیای عمگین شد دیگه آخراشو نگفتم که بدتر بود
میترا
23 دی 92 9:39
انشالله همیشه سالم و سلامت باشید
مامان نفس طلایی
25 دی 92 13:49
ا ی جانم عزیزم ... واقعا سخت بوده شرایط ات .. الحق که انشالله بهشت زیر پاته ... چقدر از اون روز زود گذشت ... انشالله دامادیش
مامان سارا
پاسخ
واقعا به سرعت باد گذشت و میگذره نه بابا من کجا و بهشت کجا؟
مامان محمدرضا(شازده کوچولو)
25 دی 92 14:56
خیلی وقت بود خاطرات تولد محمدرضا رو مرور نکرده بودم امروز پست هاتو خوندم و تا میتونستم اشک ریختم............. تجربه من خیلی خیلی بهت نزدیکه بگذریم خواهر خدا رو شکر خدا رو هزار مرتبه شکر برای سلامتی بچه هامون ، هر چی سختی ما کشیدیم هر چی تنهایی هر چی غریبی فدای یه تار موی بچه ها الهی که به حق صاحبان اسمشون همیشه سلامت باشند
مامان سارا
پاسخ
انشاالله
اسماء
28 دی 92 0:12
يه كم ديگه مي نوشتي منم گريه م مي گرفت. با اين همه سختي ها بچه ها با اولين لبخندشون همه سختي ها رو از ياد مادرشون مي برن. انشالله همه بچه ها و بخصوص علي كوچولو عاقبت بخير بشن.
معصومه
1 بهمن 92 22:07
الهیییییییییییییی سارا جونممممممم...
الهام مامان امیرعلی جون
3 بهمن 92 11:56
گلم امیر علی ام تو سایتhttp://dokhmalysheklak.niniweblog.com/منتظره رای شماست با کد 7 یک ساعت دیگه مهلت داره .پیش پیش بابت رایتون ممنونم .راستی عزیزم باتبادل لینک موافقید؟