روز آمدن عشقم علی (4)
اون بهیار پیر خیلی بداخلاق بود با عصبانیت گفت پاشو دیگه زود باش در اون لحظه چنان شوکی بهم وارد شد که دیگه نفهمیدم چکار دارم میکنم درست مثل یه مرده متحرک بودم که هرچی بهم دستور میدادن انجام میدادم به تمام این لحظه ها بعد از عمل که بی حال و بی رمق با غصه فراوان و تنها مونده بودم فکر کردم شنل رو روی دوشم انداختن که تا مچ پاهام میرسیدو یه کلاه بزرگ داشت.ماما میرفت و من پشت سرش. حتی به فکرم نرسید بگم آخه چی شده .بعد ها با خودم فکر کردم چرا نتونستم جلوشون وایسم و بگم اول باید برام توضیح بدین و توجیحم کنین. چرا اونطور مسخ شدم و راه افتادم چرا اونا دلشون واسم نسوخت که انقدر تنها بودم و حتی شوهرم هم پیشم نبود ...
نویسنده :
مامان سارا
13:29