علی کوچولوی ماعلی کوچولوی ما، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 23 روز سن داره

تنها بهانه برای بودنم

دلتنگی زیااااد...

سلام عشقمممممم خوبی عزیز دلم؟؟؟ علیییییی،نمیدونی چقدر دلمون برات تنگ شده این روزامون به تماشا کردن عکسات که گاه گداری مامان سارا میذاره میگذره و با دیدنشون قند تو دلمون آب میشه و بیشتر از پیش دلتنگ میشیم.اما چیکار کنیم دیگه چاره ای نیست و باید صبوری به خرج بدیم تا بالاخره یه روزی این فاصله برداشته بشه... راستییییی،تولد 6ماهگی شیرپسرمون هم مبااااارکککک به عید چیزی نمونده،لحظه شماری میکنم تا ببینمتو محکم بغلت کنم و عوض دلتنگی این مدت رو در بیارم... ایشالا زوده زوده زووووووود ببینمت ...
6 اسفند 1392

36 روز گذشت...

سلام نفسی تو این یک ماه و اندی که اینجا بودی انقدر سرمونو گرم کرده بودی که وقت نمیکردم بیام به وبلاگت سر بزنمو خاطره های شیرین این چند روزو بنویسم اما خوب مامان خوبت این زحمتو کشیده و این کارو انجام داده اما میخوام بنویسم از امروز... امروز عصر که رفتی... خودشم با هواپیما رفتی.آخ جووون اولین پرواز علی آقا(مامانش زودی عکساشو بذاااار ) اما بگم از خونه،خونه که سوتو کور شده.خونه که با صدای خنده های تو و پشت سرش خنده های ما پر میشد.خونه که... خدایا این فاصله هارو بردار علی جونی ایشالا که زودی همو ببینیم.تو همین چند ساعت دلم برات خیلی تنگ شده. دعا کن عزیزم،دعا کن هرچه زودتر این فاصله از بی...
3 بهمن 1392

لحظه ی دیدار نزدیک است...

سلام فدااااات شششششم واااااااااای که نمیدونی چقدر بیقراره دیدنتو در آغوش کشیدنتم عزیییییز دلم بالاخره داره لحظه ی دیدار میرسههه.5شنبه صبح میبینمت.نمیدونی چقدر دل منو بابایی واست تنگه و داریم روزارو تند تند سپری میکنیم که هرچه سریع تر ببینیمت... البته ناگفته نماند که دلم واسه آبجی و صد البته مامانم هم حسابی تنگ شده وای علی نمیدونی چقدر دوست دارم تا صداتو وقتی میگی آله (خاله)بشنوم.همینجوری که تصورشو میکنم دلم کلی ضعف میره چه برسه به این که حالا بخوای بگی. دیروز دختر عموی عزیزم سیمین جان و همینطور نوه عموی عزیزم مهسا لطف کردن و چندتا عکس خوجگل ازت برام فرستادن که خیلی خوشحالم کردنو ازش خیلی خیلی تشکر میکنم ...
24 آذر 1392

بدون عنوان

سلام نفسی... خوبی فدات شم؟؟؟ دلم برات از قلب مورچه هم کوچولوتر شده بذار اول یه دل سیر گریه کنم بعد بگم چرااااااااا... مامان 5شنبه میاد پیشت ولی منو نمیارههههه آی امان از دست این درس که نمیذاره من از جام تکون بخورمو بهانه ی خوبی واسه بقیست... بالاخره میاد اونروزی که فاصله ها برداشته بشن،انشاالله... مراقب خودت باشم فندقم دوست دارم خیلی زیااااااااااد ...
12 آذر 1392

دلتنگی

سلام نفسی دلمون برات حسابی تنگ شده عزیزم ماشاالله چقدر بزرگ و شیرین و خوردنی شدیییی هرروزمون رو با نگاه کردن به عکسای قشنگت که مامانت زحمت میکشه میذاره اینجا میگذرونیم،آخه چاره ی دیگه ای نداریم باباجون هم بهت سلام میکنه و جویای حالته و دلش برات تنگ شده مامانی هم همینطور و دلتنگته باباجون که مارو نمیاره پس تو مامان و اذیت کن تا مجبور بشه بیاد اینجا (یکم که بگذره خودم بهت یاد میدم چطوری مامانتو راضی کنی بیاین تبریز ) عزیزم امیدواریم که هرچه زودتر ببینیمت. بوووووووووس یه عالمههههه بغل ...
26 آبان 1392

دوری

سلام بند دل خاله الان که دارم مینویسم 5 روز که رفتی خونه ی خودتون.5 روزه که دیگه اینجا نیستی تا باهات بازی کنم، تا تو بغلم بگیرمتو با هم قدم بزنیم،تا ... خیلی سخته.خیلی خیلی خیلی سخته. امروز مامان و بابا برگشتن و حالا تو هم پیش بابا و مامانتی. عزییییییییییزم ایشالا که خوش باشیییییی خاله فدات شههههههههه ...
14 آبان 1392

بالاخره

سلام نفس خاله الان که دارم واست مینویسم تقریبا یه ماهی هست که تو اومدی تبریز و پیش ما بودی ولی بالاخره رسید اونی که ازش میترسیدم.فردا تو و مامان سارا به همراه بابایی و مامانی عازم تهران هستین و من میمونم با دلتنگی دوری از تو.خیلی بهت عادت کردم و جدا شدن خیلی سخته ولی خوب چاره ای نیست و زود یا دیر باید میرفتی خونه ی خودتون تا شیطونیاتو شروع کنی. ماشالا از دیروز تا الان انقدر شیرین شدییییییییییی که نگووووووووووو.فقط میخوام یه لقمه ی چپت کنم اما اشکالی نداره.هرجوری هست بالاخره میام پیشت و تو هم باز میای اینجا و انقدر شیطونی خواهی کرد که حد نداشته باشه دوست دارم خیلیییییییییییی زیااااد یکی یدونه ی خالهههههههه ...
9 آبان 1392